انشعاب / E-mail

 

powerd by blogger








Thursday, September 16, 2010

دنیا زخم دارد
اندام هایش در ازای هر زخمی که به دیگریشان می زنند درد می کشند
با همهء زخم هایش هنوز زیباست
هنوز طوری هست که من عاشق ضاربم باشم
هنوز طوری هست که تصمیم بگیرم سنجاقی از سنجاق های ایستاده بر بهشت باشم
از اینجا که من می بینم
زخم ، شفاست
boby  ||  5:54 PM



Monday, June 22, 2009

یا حق مباد که خدا معتبر شود
گر معتبر شود ز فنا بی خبر شود
boby  ||  9:30 AM



Sunday, March 01, 2009

من هیروشیما هستم و من گلوله ای بر فراز هیروشیما
گلوله ای خجالتی هستم از لولهء داغ رسانه ؛ مرا با خطوط راه راه نقاشی کرده اند تا همانند زنبور ها امروز بگزمتان و فرداهای دورتان را پر از عسل سازم
من هیروشیما ، زنبور های بسیار پروراندم و من ویتنام و کابل و کرکوک ، غرق در موم هستم ..
گلوله ای سربی بر فراز حافظه تان
امواج بالای سرمان
مثل سرطان
روی زندگی مان
برای ما ..
و زمین این آبنبات هوس انگیز که خدا نگه داشته تا روزی از سر سخاوت با مورچه ها قسمت کند .
boby  ||  12:10 AM



Thursday, July 10, 2008

همهء آدمها،
و همهء آدمهایی که ناخواسته و یا با تدبیر در جنگ ها شرکت کرده اند قابل احترامند
آنکه ناخواسته خود را در میان ستون های آتش می یابد به طفلی می ماند که مچش در دست مادری است که نمی دانیم دلش از چه پر است که محکم می فشارد و به دنبال خود می کشاند دست کودکش را تا از خستگی و گریه ناتوان شود ، سپس در آغوش بگیردش ... و دیگری بنا بر شیطنت دست مادرش را رها می کند تا فقط به سویی دیگر بدود..
احترام نه از آن جهت که این بازار زیبایی هایی دارد (که تنها زیباییش همین است که می گویم) ، بلکه هر که در این میدان است براستی طفل است ؛ چرا که نمی فهمد معنای چیزی که در دست دارد را و اینکه این نو مادر او را به کجا می کشاند و نمی داند که مادر او هم طفلیست که مادرش مادری دارد که هیچ یک انگار نمی فهمند که کجا می روند و چرا می کِشند
نمیدانم..
نمیدانم کِی ، کجا ، چطور ، چرا ، کدام خشت دنیا کج نهاده شد که در دویست و اندی سال دانه دانه ریگها را در لیوان لبریز از برکت دنیا انداختیم و مادری آنگونه با وقار را با بغض تاریخی مان به زانو در آوردیم .. انگار رنجی را که زمین با آن اجدادمان را مرد بار آورد تلافی می کنیم
برادران دیرینه سنگی ما ، شما که تنها رسالتتان آشنا شدن با زمین بود و همراه با دیگر حیوانات و نباتات در آن تنیدید تا با رنج آغاز کرده باشید ...
شما که طوری در طبیعت حل شده بودید که اگر شاهدی این لیوان از زمان را سر می کشید ته مزه ای از شما هم احساس نمی کرد..
شما ناخواسته شریفترین ما بودید.
ما از شما عذر می خواهیم و از همهء کسانی که در تاریخ بشریت حضور یافتند تا به پیش برانند کیفیت انسانی را و همواره در رنج زندگی کردند...
پس از شما ما پیله های دنیا را شکافتیم
اما یک چیز را دیر دریافتیم...
که اگر پستانی را که مایهء آرامشمان است گاز بگیریم ، کاممان خون خواهد شد.
boby  ||  12:48 AM



Monday, May 19, 2008

"آرام و ساکت هر زمان ممکن است بجایی خیره باشیم و فکر کنیم ، حتی گاهی بدون نفس کشیدن و به خودمان که می آییم فکر می کنیم که چه دلچسب بود و چقدر گذشت و وای از آفتاب که از بام ما گذشت"
اگر ماندنی نباشی اینها تنها فکر رفتنند از کافه های رخوت و بی حوصلگی و سکوت که آدم ها به آنجا وارد می شوند ، ولی از آنجا فقط به قاب عکس های دیوار همانجا می روند.
یک کسی اما باید کافه را بهم بریزد
از میان خیل آدم هایی که پای ثابت پر کردن روزمرگی یکدیگرند کسی حتماً هست که این میزها را برگرداند؛ میزهایی که به زمین میخند ..
که به ما می خندند...

خط قبل پایان نوشته ام بود ..اینها را می نویسم که اگر کسی خواست ، بداند میان خنده شان پریدم ، تا بدانند که همه چیزم ایستا بود و من دویدم.
boby  ||  2:10 AM



Monday, March 31, 2008

ببین که درختان در خود آتش دارند ؛ از هر کجا که ببُریدشان طرح شعله اند و بر زمین شعله ای هستند که گسترده تر می شوند
همواره به سوختن فکر می کنند و هر بهار حلقه ای بزرگتر بر مغز خود می کشند.
...آدمها در خود زندگی دارند
از هر کجا که ببریمشان رنگ خونند و ریشه ای ساخته اند که گسترده تر می شود
انسانها همواره به زندگی فکر می کنند و هر بهار حلقه ای بزرگتر به دور خود می کشند.
از بالا
درختان از بهشتی هستند که آدمها خود را با آن می سوزانند.
boby  ||  3:14 AM



Wednesday, February 27, 2008

توپ ، تانک، مسلسل هم دیگر اثر ندارد ، وقتی دیگر اتفاقی نیروی رخ دادن نداشته باشد
با خیال آسوده در سرما قدم می زنم با لباس گرمی که فایده ای ندارد وقتی حرارتی از خودت نیست .. تنها سرم گرم است با آهنگِ در گوشهایم و چشمانم از سرما اشکشان می آید ، کمی هم می خندم ، کسی اگر عبور کند از کنارم فکر می کند که من شادی در دل دارم.
ضربه ای دیگر اثر ندارد اگر ترکه ای لای مفصل داشته باشی
روزی تو هم دست در زخمت ببر و آنچه از رشادت هایت باقی مانده را در درونت حس کن که این رستاخیز درد است
به این حال باز سراغ تو می آیم
جنگجویی بدون زره و شمشیر و سپر و بدون لباس ، با پنجه ای در زخم ، که به تنها کسی که تسلیم شده آنست که هرگز با او نجنگیده..
انگشتم را درش می چرخانم و می گویم : به انجام رسید ، زخمی نو مرحمت کنید.
boby  ||  10:07 PM



Saturday, January 12, 2008

بالا ترین قسمت پیکر من گردنم است . سر و تن من با هم نیست ، اگر فکری کنم , سر من فرضیست
وقتی ذهنم خیال تو را که هر لحظه زائل می شوی در خود می پروراند ، حتماً سگی چیزی موهایم را به دندان گرفته و سرم را با خودش می برد
در خیالم تو چوپانی و سوت می زنی برایش و در حقیقت من سر ندارم.
boby  ||  10:47 PM



Friday, December 07, 2007

نفس نفس زنان می گفتم : باور کنید که عر زدن های مکرر من از درد تازیانه و سنگ زیر نعل و گزش کک نیست
من به جایگاهم آگاهم
درد از نقش پالان من است ...
boby  ||  2:48 AM



Tuesday, October 23, 2007

از همهء جاده های این بیابان می گذرم و باز باز می گردم ، تا از آنجا که تو در آن پنهان شده باشی بارها گذشته باشم
و یکروز تو را ببینم که با سرعت به سوی من می آیی و هر لحظه هیجانم بیشتر شود از اینکه می خوانم(( اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترند))
به کنارم که رسیدی آئینه به آینه ام بکوب و با سرعت بگذر ، جوری که هیچ جور به تو نرسم
تا به اوجی همیشگی از تو رسیده باشم
از فردا با چشمهای بسته در جاده های بیابان می رانم
کویر که قانونی سختتر از تو نمی تواند داشته باشد.
boby  ||  10:21 AM



Wednesday, August 29, 2007

به طبیعت نگاه کنید ، همه جا روزنه را برای این بکار برده اند تا کلیّتی را از یکپارچگی خارج کنند .آسمان با آن آبی های بی همتایش در شب و روز ، بدون ماه و خورشید و ابر و ستاره کفاف یک عمر بی حوصلگی هیچکس را نمی توانست بدهد
مرا هم می توانید ببینید؟ در تاریکی نشسته ام و به روشنایی ها فکر می کنم، نیازمند روزنه ای هستم که از این روزمرگی فراریم دهد
یک چوب پنبه به دستم بده ، یک گلوله به سرم شلیک کن
در مغز من ماهی بکار...
این گلوله حسی دارد که انگار جزئی از نوشتهء خودم شده ام.
boby  ||  12:18 PM



Saturday, August 25, 2007

گمراه نشوید ، جنگ های بزرگ دنیا میان خدا پرستان است
به نام خدا بر سر ِ زمین
درگیری و بمب گذاری و گروگان گیری نیایش ابراهیم هایی است که به فرمان گوسفندان آسمانی اسحاقشان را قربانی می کنند.
گمراه شوید ، برادرانه کافر باشیم بهتر است تا خداپسندانه جانی.
boby  ||  2:34 PM



Sunday, August 05, 2007

یک جنگل تنک را تداعی می کنیم با آدم هایی که افکارشان را دوست دارم
تا زمانی که ادراک نور را داشته باشیم از خاک و از فضولات دیگران رشد می کنیم
گفتند :
- باید هرس شوید
خندیدیم که درختان ما خیلی بلندند !
اما از همانجا که قدشان برسد قطعشان می کنند...
boby  ||  1:00 AM



Monday, July 09, 2007

مثلاً من دیگر ترسی از افتادن ندارم
زندگی لجنی را آدم یاد که بگیرد هر بار سقوط از کوه برایش دلشورهء این را به همراه دارد که آیا این بار هم زیر فلان درخت می افتم ؟
باز طاقباز می افتم و به آسمان نگاه می کنم و فکر می کنم که چطور اینبار هم من ، لجن و آسمان در یک راستا قرار گرفتیم .. وقتی می فهمم نتیجهء تکراری اینبار از چه داستانی بدست آمده ، آسوده خودم را بیرون می کشم ، دوباره از کوه بالا میروم...
من دوست دارم این بازی را که خودم و جهنم و بهشت را یکجا دارد. برعکس مغازه ای که رویش نوشته بود " پرنده - قفس - دانه " ؛ انگار که کیت اسارت ساخته باشند ...
ترکیبی از ماجرای سیزیف و fight club است شرح هر قسمتِ آخر داستان، که آدم فکر می کند تخته سنگ را به بالای کوه هل می دهد اما تنها چیزی که به بالا می غلتد خود آدم است بدست خودش و در راه بستگی دارد که سر آدم به سنگ جدیدی بخورد یا نه ، که باقی راه را فکر های تازه بکند یا نه !
boby  ||  11:20 AM



Saturday, April 14, 2007

هوا ، درختان ، آب ، حیوانات
باید آرزوی ما باشند
تا بحال صدای شکستن درخت ها را شنیده اید که وقتی می افتند، انگار فقط یک کلمه برای گفتن داشته باشند ، با هر لحنی که ممکن است هر کدامشان داشته باشند ، می گویند "درخت"...؟
برگردید و ببینید شغالی را که با اتومبیل شما تصادف کرد؛ بالای سرش آنقدر باید بمانیم تا جوابی پیدا کنیم که تنها شغال در همهء زندگی ما چرا باید بمیرد تا دیده شود؟
لایه ای ناجور بروی دنیا کشیده ایم و هر کداممان میخ محکمش شدیم...
چارلز هم همهء اینها را گفته بود ، با این حال برای صلح سلاحی ساخت که در جیب جا می شد.
اینجایش را من دوست نداشتم
من اگر روزی حرف بزنم باید بدانم که آیا می شود برای رضایتمندی هم کسی را نکشت و هم آرام بود؟
"دیگر از جنگ چیزی نمی گویم" حرفی نا مناسب است برای زمینی با پوستهء ماشین .


پ.ن: با تشکر از فصل گستاخی و چارلز منسون
boby  ||  4:40 PM



Thursday, March 22, 2007

اينكه خدا ، انسان را از خاك ساخت درست است
تا وقتي گِلِمان تر باشد شكل مي گيريم
خشكي اما ترَكمان مي دهد
boby  ||  3:23 AM



Saturday, February 24, 2007

صبح، صبر ، شب و اينكه من خيره به آسمان باشم و از دور به من بخندند چيزهايي كه نشناخته ام، بيدار نگه مي داردم.
به بالا نگاه مي كنم كه تا چشمهايم فرو نرفته ستاره اي را به خاطر بسپارم
خورشيد بالا آمد و پرنده ها از ميانمان پرواز كردند ، او هم روزي غرق مي شود ؛ مثل پدر هر كسي كه روزي مي ميرد.
ديدن كه تمام شد به پرنده ها فكر مي كنم كه بين باتلاق و آسمان معلقند، باور كردن هر چند دير، بهتر از اميد بيهودهء هرگز نيفتادن آنهاست .
boby  ||  10:22 AM



Saturday, February 10, 2007

هر دم مادرانی که کودکانی هفت سر می زایند
یکی ره هیچ
جان بدر نَبُرد...
* این نوشته توسط دوست من نوشته شده
boby  ||  1:13 AM



Sunday, January 21, 2007

مي خوريم زمين ، هوا ميريم
كي ميدونه تا كجا ميريم؟
boby  ||  2:35 PM



Thursday, December 21, 2006

ستاره ها سنگند
وقتي بيافتند شروع به گرم شدن مي كنند تا در باتلاقي خنك شوند
باران وقتي بر من مي بارد كه تنها و خيره ايستاده باشم
نه نه ... نه آن باراني كه لباس ها را خيس كند!
چيزي كه سردم كرد
حرارت من از رضايتمنديست
تفاوتهاي قشنگي وجود دارد تا مثلاً پي ببريم كه آدم ها ستاره اند ولي سنگ نيستند.
boby  ||  5:46 PM



Monday, November 27, 2006

شب ، از بالا كه به شهر نگاه كني خود را در مقام بالايي مي بيني
هر موشكي كه منفجر مي شود براي تو صداي افتادن همسر مو مشكي خوش اندامت را بر تشكتان تداعي مي كند.
بوي مو هاي سوختهء ما بلند شده ، كجا رفتي؟
در چشمانت شادي موج مي زند ، با حقوقي كه مي گيري خانواده ات در رفاه خواهند بود و پسرت هر خط سفيدي را در آسمان بابا صدا مي زند.
مي داني؟
زن من چاق بود ، ولي قبل از رسيدنت داشت برايم ناز مي كرد...
boby  ||  11:07 AM



Saturday, November 04, 2006

سكوت ، صداي سوت ممتديست كه هميشه در گوشم كش مي آيد
تنهايي ، تنها بودن با انبوه نقطه هاي روشن پراكنده در چشمهايم است كه در هم لوليدنشان را وقتي به آسمان نگاه مي كنم مي بينم
با اينها هيچ مشكلي نيست...
اما آلبر راست ميگفت .. "با خود به تنهايي لذت بردن ممكن نيست"
boby  ||  12:43 AM



Thursday, October 12, 2006

"سرودمان چه بود؟"
خرگوش ها نترسيد، لانهء شما خروجي بسيار دارد
تقسيم شويد ، تعدادتان آنقدر هست كه بر هر در كسي پشت سرتان آب بريزد...
تا بحال ماهي ديده ايد كه شنا كنان " آب آب آب " مي خواند؟
سرود شما خواندني نيست بر عكس آنها ، شنيدنيست ، بدويد تا باد در گوشهايتان به خاطرتان آوردش
صداي سگ ها جزئي از سرود است
سريعتر از خانه دور شويد.
boby  ||  11:45 AM



Sunday, October 08, 2006

آنروز را يادت هست بچه؟ سر خيابان فلسطين هوا گرم بود...مرد نقاشي مي كرد و من اولين بار بود كه مي ديدمش ؛ ايستادم تا گالري كوچك خياباني اش را نگاه كنم
كارش را رها كرد و گفت (( قيمت همشون دو هزار تومنه ، اگه بخواين هزار و پونصد هم مي دم ))
هوا گرم بود
خانه دور بود
سري تكان دادم و رفتيم
اميد دادن و نا اميد كردن مثل مثبت و منفي هايي نيست كه در مدرسه يكديگر را خنثي مي كردند.
عذاب مي كشم...
تحقيرم كنيد
boby  ||  1:13 PM



Wednesday, September 20, 2006

بید مجنون بالای سرم به من نگاه می کند و ستاره ها از لابلای برگهایش مرا می خندانند.
انگار کس دیگری از آسمان به باتلاق افتاده...
باقی کوهنوردان بی اینکه چیزی از ما بفهمند زیر لب می خوانند و به سراغ قله هایشان می روند.
همهء کوهنوردان روزی ستاره خواهند شد.
boby  ||  12:12 PM



Thursday, September 07, 2006

دو كودك بوديم و يك غريبه همراهمان
گاو گفت : هر دوي شما از پيشگاه خداوند رانده خواهيد شد.
شب ،بهشت سوز داشت
غريبه چرت مي زد.
قبل از خواب ،ميهمان را در چاه انداختيم ...
خدا ما را ديد.
boby  ||  5:04 PM



Friday, August 25, 2006

چند سال پیش پدرم مرا مقابل دری ایستاند، از سوراخ کلید به داخل نگاه کردم و آنجا را به عنوان وطن پسندیدم ؛ پدر رفت و من را به درون و قفل را به من وانهاد.
مدتی بعد مردی از آنجا گذشت و من به تعقیب ردّ پای رنگ رنگش به هزارتویی از درهای قفل خورده رسیدم ، مرا می پایید و من از او می ترسیدم ، روزی که رودررویش سلام کردم ، کلیدی به من داد و مرا در هزارتوی خوشایندش به جستجوی قفل فرستاد ؛ کلید بسیار داغ بود.
استاد من هنوز هم به قفل ها نگاه می کنم و از شکسته شدن کلید در قفل های خشک واهمه دارم .
ولی نگاه کردن را به خوبی فرا گرفتم، تا جایی که دیگران چشمهایشان را از من می دزدیدند و من به جاهای دیگرشان نگاه می کردم.خودم را به حالی یافتم که از خودم می ترسیدم.زبانم نیش می زد ، گوش هایم دقیق می شنیدند ( می دانید؟ فرق است بین زیبایی و دقت) چشم هایم همهء اضافی ها را دور می ریخت و ذهنم حرف کسی را به یادم می آورد که می گفت: ((دروغ در میان عوام به این معناست که چیزی غیر حقیقت بیان شود ، ولی وقتی چیزی فرای حقیقت بشنوند نیز آن را دروغ می پندارند))*.
زمان که گذشت از خودم خوشم آمد، لذّت جای ترسم را گرفت و ترسم رفت به سراغ اینکه مبادا بازگردم...
خودم را بر دامنهء هرمی دیدم که با اشتیاق از آن بالا می رفتم ، در مسیر تابلویی بود که می گفت: (( در راه صعود از کوه کمال مواظب باشید. شتابتان ممکن است باعث شود که پس از صعود به سمت دیگر سقوط کنید )). ایستادم و به اطراف نگاه کردم، نمی دانستم که آیا از همان مسیر صعود می کنم یا این بالا رفتن بعد از حادثه است. چیزی که می خواستم نوک هرم بود.
از این بالا دری آشنا می بینم ، رد پای خودم را در هزارتو که از اینجا به شکل دیگری هم دیده می شود و از دور پدرم را می بینم که در محلهء قدیمی پرسه می زند.
آفتاب بر آمده و نمی توانم نوک هرم را ببینم.


* آلبر كامو
boby  ||  1:12 PM



Friday, July 28, 2006

وقتي به عصيان فكر كنيد ، انسان به بادكنك مي ماند
از ذرات ناچيز و نا محسوس پر مي شود و ما ناچار به فهم از ظاهر امور هستيم
روزي كه بتركيم رستگاري را چشيده ايم ولي نه به دليل شنيده شدن صداي انفجار در گوش ديگران.
boby  ||  2:06 AM



Saturday, June 17, 2006

همهء جین ها ، بسته به جنسشان پس از مدتی بر بدنمان شخصیت پیدا می کنند و پس از مدتی بسته به رفتار ما زانو می اندازند ؛ اینجاست که عین رابطهء ما با اطرافیانمان است...
boby  ||  1:59 AM



Wednesday, June 07, 2006

" بدو خرگوش ، بدو و سگ ها را دور کن ؛ تا می توانی از خانه دور شو"
بمان سرباز ، برای پرچمت که بر باد است ؛ برای آزادی بجنگ .
گلوله ها که تنگ هم در خشاب خوابیده بودند ، می ترسیدند
راه زیادی را از خانه آمده بود تا بفهمد امیدی به بازگشتش نیست
مثل چتربازان که تنگ هم در آسمان نشسته اند ، پیش از پریدن آب دهانش را فرو داد.
boby  ||  12:32 PM



Sunday, May 21, 2006

بوی بدی از موزائیک های سرد به مشامش می رسید و بدن منقبضش که بطور نا منظمی عریان بود بر این سرما احساس غریبی داشت.
چشمهای اشک آلودش با مردمک های گشاد خیره مانده بود و به یاد صدای شیون ها و جیغ هایی افتاد که برای آدمهای ساکت بیرون از آن جهنم و درون آن انسان سر داده بود که همه شان بر دیوار ها منعکس شدند ، به گوشش خوردند و خانم جوان را به این فکر فرو بردند که با وجود چنین اصواتی و چنین بوی گندی چگونه کسی به فکر لذت بردن می افتد تا اینکه خود را بر بدن دیگری میهمان کند ، آن هم بدون هیچ معامله ای...
سوزشی که احساس میکرد ، زخمه هایی که بر اندامش نواخته شد و تکانهای تهوع آوری که در تمام این مدت تحمل کرد برایش ضرب آهنگ موسیقی تاریکی بود که نفس دیوها بر آن سرود می خواندند.
و بر این موسیقی شیاطین در دشتهای بهشت می رقصیدند و بر زیبایهای جاویدان آنجا یورش بردند...
از این نقطه ، در این انباری پی دو رد را می شد گرفت ، یکی رد خون است بر موزائیک های پارکینگ و کف آسانسور تا پشت در یکی از این خانه ها ؛ دیگری بوی گندی که پراکنده شد.
boby  ||  6:09 PM



Sunday, May 14, 2006

بروی این باتلاق چسبنده طاق باز افتاده ام و به زیبایی ستاره ها لبخند میزنم ، راست میگویند ، نباید تقلا کرد ، باید به نوای کوهنوردان خوب گوش سپرد تا گوشهایمان فرو نرفته،
نباید بدنبال شاخه ای آویزان باشیم ؛ ستاره ها فقط تا صبح، امیدوار به شما نگاه میکنند.
نباید دست و پا زد ، باید به این فرو رفتن دقیق شوید و بخاطر بسپاریدش...
این باتلاق شاید آسمان کسانی باشد.
boby  ||  12:46 PM



Monday, May 01, 2006

در اتاق تاریکم زحمت میکشیدم تا بخوابم، به خود که آمدم از تاریکی چشم هایم باز بود و خود نمیدانستم.
پچ پچی در گوشم گفت : تو از چه چیز میترسی؟
نتیجهء مدتها فکر کردنم را بی درنگ در پاسخ گفتم
- از خودم
- تو را نیز به خود وا می گذاریم...
boby  ||  10:42 AM



Wednesday, April 19, 2006

I was a cool guy , but now I'm frozen ,
All I need is a hot girl to steal her heat...
boby  ||  9:51 AM



Wednesday, April 12, 2006

دانه ها کورند
شناسهء خورشید را از برگها شنیده اند که خاک را گرم میکند.
برگها ساده اند ، بدون چشم و گوش ، خورشید و لامپهای گلخانه برایشان یکیست...
شبها و روزها ریشه ها کار می کنند...
boby  ||  10:33 AM



Wednesday, March 08, 2006

اینکه کودکی بطور مستمر با چوب بادکنکش به سر مادری که در حال بستن دکمه های ژاکت کودکش است ، بکوبد و بخندد ؛ این روزها ، از عاشقانه ترین صحنه های خیابان بشمار میرود.
boby  ||  5:48 PM



Monday, February 27, 2006

بوسه ، در عمل بسیار آسانتر بر چیزی می نشیند تا در قلب ، بروی احساسی که نسبت به چیزی داریم.
چیزی که می نویسید ، می کشید ، می سازید ، می نوازید ، میتواند در دل کسی کلیدی شود تا دستتان را، دهانتان را ، پیشانیتان را ، بطور کلی هر جا که در عمل بضاعتش را دارند ، با هیجان ببوسند.
نکته اینجاست که آثارتان پس از شما هم باقی می مانند.
boby  ||  8:46 PM



Monday, February 20, 2006

سه مرد بودیم و یک گاو که پستانش به چهار نفر شیر می داد.
گوساله اش که به دنیا آمد، برادرانه گاو را کشتیم...
سه مرد بودیم و یک زن که پستانش چهار مرد را سیر می کرد.
boby  ||  1:34 AM



Friday, February 10, 2006

روزها و مخصوصا شبها اگر کسی را ببینم که نیازمند است زیر پله ها ، زیر پلهای روی جوب ، بین بوته ها ، بی صدا و بی حرکت ، نفس میکشم و چشمهایم را به اطراف میگردانم
گریه که میکنند دلم میسوزد وبیرون می آیم...
من را که میبینند مشکلاتشان را فراموش میکنند و می گریزند.
boby  ||  10:46 AM



Thursday, February 02, 2006

اوه ، دوست من نگاه کن من دارم می خزم
مرا روی دستانشان بردند و درون این چاله انداختند ، بعد رفتند... هیچکس هم به سراغم نیامد تا سوالی بپرسد ...
حوصله ام سر رفت ، سرم را ازگودال بیرون آوردم ، سر راه کرم های خاکی زیادی را دیدم ، زیر پایم جنازه ام بود رویش ایستاده بودم تا قدم به بالای گودال برسد که دیدم تکان می خورد ، حوصله اش سر رفته بود شاید!
به خانهء خودمان رفتم ...
لامپ حمام را سوزاندم ، روغن های داغ را از ماهیتابه به اطراف پاشیدم ، باطری ماشینمان را خالی کردم ، حتی خودم را بالای راهپله ها به خواهرم نشان دادم تا به آنها بفهمانم جای مرده توی خاک است ، دستتان درد نکند که مرا دفن کردید ولی این دارد در می رود ، بیایید تا دیر نشده...
حالا من تصویری از خواهرم میبینم که به من می گوید دیگر بدون دست به سراغ من نیا !
فردا صبح خاک ها را کنار زده دیدند و ردی از پارچهء کثیف و جای دست را تا زیر همین درختی که رویش نشسته ام دنبال کردند.
گودال باریکی حفر کرده بودم و خودم را به درونش کشیده بودم ، هنوز مچ پاهایم از زمین بیرون بود که خواهرم مرا روی درخت با دست دید.
boby  ||  10:18 PM



Sunday, January 22, 2006

انگار که جمجمه ام نشتی پیدا کرده ، غیبت افکار همیشگی و سایهء ساکت افکار بیگانه مرا به سمت حوض ابهام می مکند.
در اتاق کم نورم ، روی تخت یله داده ام و چیزهایی را که هنوز از حفرهء جمجمه ام دور مانده اند را پروبال می دهم
دلم میخواهد شب ها کسی پیشم بخوابد و من مجبور نباشم که مثل آدم ها رفتار کنم. نه مثل حیوان با حیوان ، مثل حیوان با انسان ...
اوه...
دنده هایش را ، پهلو هایش را ، تنه اش را با دندان هایم میزان کنم..
خارج از سناریو می گوید (( ول کن ... ول کن ... برو سراغ کابوسهایت ))
boby  ||  10:45 PM



Wednesday, January 11, 2006

در مسیر تابلوئی دیدم که میگفت:
در راه صعود از کوه کمال مواظب باشید
شتابتان ممکن است باعث شود که پس از صعود به سمت دیگر سقوط کنید.
boby  ||  1:33 AM



Thursday, January 05, 2006

اینکه اعصاب خیلی خورد شود و از چشم صاحبش اشک جاری شود یک خوبی دارد ...
می شود اشکها و اعصاب را ورز داد ، از آن خمیری ساخت
یا در کورهء خشم از آن تندیس حادثه بسازید و یا بر طاقچهء صبر حجمی از تجربه...
boby  ||  12:48 PM



Saturday, December 24, 2005

در خیابان ها قلابهایی معلقند که زنجیرهایشان به زشتی ها و زیبایی های حیوانها و زنها و مردها و ماشینها و مغازه ها و به آسمان متصل است ...
و قلاب ها همه جا هستند تا توجه شما را به زشتی ها و زیبایی ها جلب کنند و در شما فرو بروند ... انحنایشان تضمین کنندهء حضور دراز مدت آنهاست .
رقص شما از لذت نیست ، از سوزش است.
وقتی بدانیم تا چه حد تنوع طلب هستید ، میفهمیم که از چند قسمت بریده خواهید شد !
boby  ||  3:21 PM



Monday, December 12, 2005

دو نفر با هم صحبت می کردند ، درست کنار من ایستاده بودند.
جمله های پر از ابهامشان بود که مرا جذب کرد. آهسته صورتم را به کتف چپ دختر نزدیک کردم ؛ از بارانی و پیراهن و بر حسب تصادف از بند لباس زیرش هم گذشتم . چشمانم را باز کردم .. موهای تنم سیخ شدند!
گروه خونی اش +O بود.
چنان صورتم را از کتفش بیرون کشیدم که مایع غلیظ و کدری از جای چشمانم بروی بدنش جاری شد.
با اکراه همهء آن را لیسیدم و به خودم قول دادم تا دیگر در حقایق دیگران دقیق نشوم .
boby  ||  10:41 PM



Monday, November 28, 2005

دختران لذت فروش ، اتاقتان را به رنگ سیاه در آورید و در ازای هر همبستر با گچ روی دیوار چوب خط بکشید تا دوران انقضا را در اتاقی سفید سپری کنید.
فقط حواستان باشد که پیرزن نظافتچی به اتاقتان پا نگذارد ؛ دستمال او مثل مردان گرسنهء بی پول ، پاک میکند رویا ها را ...
boby  ||  4:02 PM



Monday, November 21, 2005

ابهام شاید چیزی شبیه این باشد که روبروی دیوار اتاق تاریکت نشسته باشی و تصویری از ورقهای بازی ببینی که مشغول بر خوردنند ، خود را بیرون میکشند و کنار هم میخوابند تا خودشان را به تو نشان دهند ؛ تا چیزی را که دوست داری از آنها درک کنی ( میدانی؟ تصاویر video projection اصلاً چیزی نیستند که تو بتوانی گازشان بگیری یا آنها را بلیسی در برخورد با آنها باید کمی دقت به خرج داد ... ) ...
بلند میشوی و به سمت دیوار می روی ، با صورت به دیوار برخورد میکنی و می افتی .
کسی هم نفهمید که بیهوش شدم یا از خواب پریدم...
boby  ||  5:13 PM



Friday, November 18, 2005

اجسام از آنچه در آيينه مي بينيد به شما نزديكترند.
boby  ||  1:53 AM



Sunday, November 06, 2005

میدانم که اشتباه گام بر میدارم چون هر قدمم مشکلیست در راه رسیدن به تو
شاید از این پستی بشود تو را شناخت؛ شاید بشود از کوهی که سقوط کرده ایم بالا برویم...
خوب است که زندگی این روزها را نیز شامل میشود
روزهایی از جنس قیر, که سیاهند و میچسبند و میسوزانند.
boby  ||  12:53 PM



Wednesday, October 26, 2005

در پیاده رو ها برای همهء دختر ها پیش آمده که رهگذری را جایگزین هیولایی کنند که در کابوسهایشان به آنها تجاوز میکند.
در پیاده رو ها برای همهء پسران پیش آمده که از دختر های رهگذر رویا بسازند.
boby  ||  11:48 PM