انشعاب / E-mail

 

powerd by blogger








Monday, July 09, 2007

مثلاً من دیگر ترسی از افتادن ندارم
زندگی لجنی را آدم یاد که بگیرد هر بار سقوط از کوه برایش دلشورهء این را به همراه دارد که آیا این بار هم زیر فلان درخت می افتم ؟
باز طاقباز می افتم و به آسمان نگاه می کنم و فکر می کنم که چطور اینبار هم من ، لجن و آسمان در یک راستا قرار گرفتیم .. وقتی می فهمم نتیجهء تکراری اینبار از چه داستانی بدست آمده ، آسوده خودم را بیرون می کشم ، دوباره از کوه بالا میروم...
من دوست دارم این بازی را که خودم و جهنم و بهشت را یکجا دارد. برعکس مغازه ای که رویش نوشته بود " پرنده - قفس - دانه " ؛ انگار که کیت اسارت ساخته باشند ...
ترکیبی از ماجرای سیزیف و fight club است شرح هر قسمتِ آخر داستان، که آدم فکر می کند تخته سنگ را به بالای کوه هل می دهد اما تنها چیزی که به بالا می غلتد خود آدم است بدست خودش و در راه بستگی دارد که سر آدم به سنگ جدیدی بخورد یا نه ، که باقی راه را فکر های تازه بکند یا نه !
boby  ||  11:20 AM