انشعاب / E-mail

 

powerd by blogger








Saturday, February 24, 2007

صبح، صبر ، شب و اينكه من خيره به آسمان باشم و از دور به من بخندند چيزهايي كه نشناخته ام، بيدار نگه مي داردم.
به بالا نگاه مي كنم كه تا چشمهايم فرو نرفته ستاره اي را به خاطر بسپارم
خورشيد بالا آمد و پرنده ها از ميانمان پرواز كردند ، او هم روزي غرق مي شود ؛ مثل پدر هر كسي كه روزي مي ميرد.
ديدن كه تمام شد به پرنده ها فكر مي كنم كه بين باتلاق و آسمان معلقند، باور كردن هر چند دير، بهتر از اميد بيهودهء هرگز نيفتادن آنهاست .
boby  ||  10:22 AM