انشعاب / E-mail

 

powerd by blogger








Friday, August 25, 2006

چند سال پیش پدرم مرا مقابل دری ایستاند، از سوراخ کلید به داخل نگاه کردم و آنجا را به عنوان وطن پسندیدم ؛ پدر رفت و من را به درون و قفل را به من وانهاد.
مدتی بعد مردی از آنجا گذشت و من به تعقیب ردّ پای رنگ رنگش به هزارتویی از درهای قفل خورده رسیدم ، مرا می پایید و من از او می ترسیدم ، روزی که رودررویش سلام کردم ، کلیدی به من داد و مرا در هزارتوی خوشایندش به جستجوی قفل فرستاد ؛ کلید بسیار داغ بود.
استاد من هنوز هم به قفل ها نگاه می کنم و از شکسته شدن کلید در قفل های خشک واهمه دارم .
ولی نگاه کردن را به خوبی فرا گرفتم، تا جایی که دیگران چشمهایشان را از من می دزدیدند و من به جاهای دیگرشان نگاه می کردم.خودم را به حالی یافتم که از خودم می ترسیدم.زبانم نیش می زد ، گوش هایم دقیق می شنیدند ( می دانید؟ فرق است بین زیبایی و دقت) چشم هایم همهء اضافی ها را دور می ریخت و ذهنم حرف کسی را به یادم می آورد که می گفت: ((دروغ در میان عوام به این معناست که چیزی غیر حقیقت بیان شود ، ولی وقتی چیزی فرای حقیقت بشنوند نیز آن را دروغ می پندارند))*.
زمان که گذشت از خودم خوشم آمد، لذّت جای ترسم را گرفت و ترسم رفت به سراغ اینکه مبادا بازگردم...
خودم را بر دامنهء هرمی دیدم که با اشتیاق از آن بالا می رفتم ، در مسیر تابلویی بود که می گفت: (( در راه صعود از کوه کمال مواظب باشید. شتابتان ممکن است باعث شود که پس از صعود به سمت دیگر سقوط کنید )). ایستادم و به اطراف نگاه کردم، نمی دانستم که آیا از همان مسیر صعود می کنم یا این بالا رفتن بعد از حادثه است. چیزی که می خواستم نوک هرم بود.
از این بالا دری آشنا می بینم ، رد پای خودم را در هزارتو که از اینجا به شکل دیگری هم دیده می شود و از دور پدرم را می بینم که در محلهء قدیمی پرسه می زند.
آفتاب بر آمده و نمی توانم نوک هرم را ببینم.


* آلبر كامو
boby  ||  1:12 PM